یه روز از زندگی ما به قلم آنام

درباره وبلاگ منوي اصلي صفحه نخست پروفایل مدیر وبلاگ پست الکترونیک آرشیو مطالب عناوین مطالب بزرگترین فروشگاه اینترنتی آخرین مطالب آنای من خدا جونم آنای نازنینم آنای خوب من آنای خوب من آنای خوب من یه روز از زندگی ما به قلم آنام آنای نازنینم آنای خوب من برای تو که عزیزترینی برای آنای خوبم تقدیم به قشنگ ترین نقاشی خدا آنای خوبم آنا جونم برای آنای خودم آنای عزیزم برای آنای مهربونم آرشيو وبلاگ 1393 پيوندها آمار تعداد آنلاین : 0 بازدید امروز : 1 بازدید دیروز : 0 بازدید هفته : 1 بازدید کل : 9 تعداد پست ها : 33 تعداد نظرات : 0	عاشقانه های من و آنام یه روز از زندگی ما به قلم آنام شنبه 22 شهريور 1393 :: 15:31 :: نويسنده : من وآنام یه روز از زندگی ما به قلم آنام یه روز صبح .. من زودتر بیدار شم مثلا بخوام برم باشگاه .. بگم پدری جونم .. مواظب پسری باش تا من بیام تو هم خوابالو بگی باشه باشه .. تو برو حواسم هست ! یه بوس تــو رو کنم یکی هم ثمــره ی عشقمون رو بعد بگم : میای دنبالم یا خودم بیام ؟؟ تو هم بگی زنگ بزن خواستی بیای بگم: خُب .. بچه نیوفته .. بگی: نه بروووو دیگه بگم خب .. بعدِ دو ساعت زنگ بزنم نخیر هیشکی بر نمیداره !! جَلدی بیام خونه ببینم جفتتون ولـــو... اوخی بگم نگاه کُنــا ... بچه اش ام مثل خودشه .. تنبــل پاشیــــد بینم .. الحق از خودت دو تا میخواستم اما نه دیگه توی تنبـــلی بعد تو دست ِ من و بکشی و محکم بوسم کنی و بگی: تـــو مال منی فقط .. دیدی مالِ خودم شدی... . برچسب ها : ,